از برون آمد صدای باغبان
گفت کو ارباب؟ کارش داشتم
از درون گفتم که اینجایم، بگو
گفت هر جا هرچه باید کاشتم
گفتم آخر بود در گل های تو
ناز دلخواهی که گـفتم داشتی؟
گفت در وا کن بیا بیرون ببین
هرگز این گلها که کِشتم کاشتی؟
رفتم و دیدم که سِـحر باغبان
مـعنی نـاسازگاری سوخته
آتشی از شمعدانیهای سرخ
در حریر سبزه ها افروخته
جعد شـبنم دار سنبل خورده تاب
در هوا پاشیده مشک و زعفـران
چشم مست نرگس بیدادگر
بازگشته تازه از خواب گران
و آن بنفشه زرد و مشکین و کبود
غرق گل چسبیده در آغوش هم
تا جَهَد از محبس شمشاد ها
رفته بالا از سر و از دوش هم
زیر تار گیسوی افشان بید
سوسن و مینا و ناز افتاده است
هر زمان در سینهی گلهای سرخ
برگ لرزان چناران برده ادست
لحظه ای در هر گلی کردم نگاه
زیر لب گفتم که پس آن ناز کو؟
باغبان بر شاخهای انگشت زد
یعنی این ناز است، چشم باز کو؟
گفتم این را دیده بودم پیش از این
این کجا ناز است؟ ایـن نـاز شماست
خشمگین شد گفت جز یک ناز نیست
یا اگر باشد به شیراز شماست
بـاغبان گر این سخن بی طعنه گفت
راستی را چـشم جانش باز بود
کان گل نازی که دلخواه من است
یک گل ناز است و در شیراز بود
مهدی حمیدی شیرازی