وی بی کد

وی بی کد.کد بلاگفا

وی بی کد

وی بی کد.کد بلاگفا

۴۶۶ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

شعر دو زبانه ی دگر مست¬ام به فارسی و انگلیسی

(سرایش انگلیسی بر مبنای عروض پارسی)



دگر دل رفته از دستم. دگر مست¬ام. دگر مست¬ام

کجا هستی؟ کجا هستم؟ گمان با دوست پیوستم

من از عشق تو می¬ترسم. بترسان عشق من! ترسم

بده از عشق خود درسم اگرچه همچنان مست¬ام

خداوندا! خداوندا! نگه¬دار این دل شیدا

چه خواهد شد؟ چه خواهد شد؟ نپرس از من که سرمست¬ام


That is a favour of you, sir!/
A magic labour of you, sir!/
Look at the neighbour of you, sir!/
بدم. پیش تو بنشستم
Where are you? In the heart I know/
Again you'll win the heart I know/
You will begin the heart I know/
بده جام جمی، دستم
The love may not be short at all/
There is not a resort at all/
The law? oh, no; The court? at all/
چه غم؟ بر دوست، دل بستم
A deep pool', terrific! I dove/
Or I am a returning dove /
- Who are you, sir? "- I am the love"/
به دست دوست، پا بست¬ام
بده کامی بده جامی، بَرَد هوش و بَرَد خامی

بَرَد این نیستی، یکسر. دهد مستی. کند هستم

اگر زارم، اگر ناب¬ام، اگر بیدار اگر خواب¬ام

تو را خواهم. تو را خواهم. به عشقت جاودان هستم.

 

محمد علی رضاپور

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۲:۱۹
ad min

تو ریختــــی عسل ناب را بـــه کندوها

به رنگ و بوی تو آغشته اند شب بوها

شبی به دست تو موگیر از سرم وا شد

و روی شانه ی من ریخت موج گیسوها

تو موی ریخته بر شانه را کنار زدی

و صبح سر زد از لابلای شب بوها

و ساقه ها همه از برگ ها برهنه شدند

و پیش هـــم کــــــه نشستند آلبالوها_

تو مثل باد شدی؛ گردباد ... و می پیچید

صدای خنده ی خلخــالها، النگــــــــوها

و دستهای تو تالاب انزلی شد و ...بعد،

رهـــــا شدند در آرامش تنت قــــــــوها

***

شبیه لنج رها روی ماسه هایی و باز

چقدر خاطـــره دارند از تو جاشــــوها

تو نیستی و دلم چکه چکه خون شده است

مکیده اند مـرا قطــــره قطـــــــره زالـــــوهــا

«فروغ» نیستم و بی تو خسته ام کرده ست

«جدال روز و شب فــــرش هـــــا و جارو ها»

شنیده ام که به جنگل قدم گذاشته ای

پلنگ وحشی من! خوش به حال آهوها...

 

پانته آ صفایی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۲:۱۸
ad min

 

بکش این را به نگاهی که من آن را بکشم!

کمکــــم کن همــه ی دیده وران را بکشم!

باید از غیرت عشق تــــو چو چنگیز مغول

روز و شب یکسره ابنای زمان را بکشم!

مثلا کار من این است کـــــه امشب بروم

اصفهان تا به سحر نصف جهان را بکشم!

صبح از آن جا بپرم بندر عباس و به قهر

تا کـــــه آرام شوم پیر و جوان را بکشم

ببرم عقربه ها را بــه عقب تا که سر ِ

خواندن از ناز تو مرحوم بنان را بکشم!

یا نه هر طور شده سعی کنم توی دلم

این همه هول و ولا و هیجــان را بکشم

آخرش چاره ام این است گمانم که شبی

خـــودم این شیفته ی دل نگران را بکشم!

 

محمد علی مودب

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۲:۱۷
ad min

آدم شدم  بــــــرای  زمیــــن  دوباره ای

حوای سیب مفت نخورده! چه کاره ای؟!

بد نامی اش برای خودم  توی قصه ام

از این وآن نمـی کنـــم اصلاً اشاره ای

ابلیس وگندم وچه وچه جای خـــود ولی

من سیب می خورم- عملی استعاره ای-

دنبال یک خــــدای جدیدم کـــه می زند

ازآسمان به شانه ی من هم ستاره ای

یا چون مرا خلیفه­ ی خود کرد در زمین

در گوشــــــــه ای بسازد دارالاماره ای

...امّا چه کرد؟ قصه ی قابیل را نوشت

تا هر کسی کنایه ای زند با اشاره ای:

آدم؟ چه آدمـی!زن او دزد سیب بود

دستش نبود بند به یک راه چاره ای

توهین نمی کنم، به خداوندی ات که هست

حتـــی زمین تازه ی من هـــــم اجــــاره ای!

سیب است یا گلابی، من گاز می زنم!

تنهــــا  برای  درک  زمیــــن  دوباره ای!

 

علیرضا دهرویه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۲:۱۷
ad min

جــز کفر نیست وسوسه­ای در نهادشان

مردم، به سنگ بیشتر است اعتقادشان

می­ترسم از حمایت این قوم خط­ شکن

قرآن بــــه روی نیــزه بگیرد جهادشان

از صبــــح راستین تـــــو حرفـــی نمی­زنند

قومی که شب ذخیره شده در مدادشان

ایکاش شاعران که غزل خشت می­زدند

در وصف تو، بــــه چاه نبود استنادشان

امکان ندارد این همه در کفر خود مدرن

در حد چشم­هــای تـو باشد سوادشان

خیرات خون سرخ تو در سجده؟ دیر نیست

تاریـــخ می­ رسد سر فرصت بـــه دادشان!

 

علیرضا دهرویه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۲:۱۷
ad min

 

با آن که می‌رسانی آن باده بقا را

بی تو نمی‌گوارد این جام باده ما را

مطرب قدح رها کن زین گونه ناله‌ها کن

جانا یکی بها کن آن جنس بی‌بها را

آن عشق سلسلت را وان آفت دلت را

آن چاه بابلت را وان کان سحرها را

بازآر بار دیگر تا کار ما شود زر

از سر بگیر از سر آن عادت وفا را

دیو شقا سرشته از لطف تو فرشته

طغرای تو نبشته مر ملکت صفا را

در نورت ای گزیده‌ای بر فلک رسیده

من دم به دم بدیده انوار مصطفا را

چون بسته گشت راهی شد حاصل من آهی

شد کوه همچو کاهی از عشق کهربا را

از شمس دین چون مه تبریز هست آگه

بشنو دعا و گه گه آمین کن این دعا را

 

مولانا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۲:۱۶
ad min
 

بیدار کن طرب را بر من بزن تو خود را

چشمی چنین بگردان کوری چشم بد را

خود را بزن تو بر من اینست زنده کردن

بر مرده زن چو عیسی افسون معتمد را

ای رویت از قمر به آن رو به روی من نه

تا بنده دیده باشد صد دولت ابد را

در واقعه بدیدم کز قند تو چشیدم

با آن نشان که گفتی این بوسه نام زد را

جان فرشته بودی یا رب چه گشته بودی

کز چهره می‌نمودی لم یتخذ ولد را

چون دست تو کشیدم صورت دگر ندیدم

بی هوشیی بدیدم گم کرده مر خرد را

جام چو نار درده بی‌رحم وار درده

تا گم شوم ندانم خود را و نیک و بد را

این بار جام پر کن لیکن تمام پر کن

تا چشم سیر گردد یک سو نهد حسد را

درده میی ز بالا در لا اله الا

تا روح اله بیند ویران کند جسد را

از قالب نمدوش رفت آینه خرد خوش

چندانک خواهی اکنون می‌زن تو این نمد را

مولانا جلال الدین محمد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۲:۱۵
ad min

بشکن سبو و کوزه ای میرآب جان‌ها

تا وا شود چو کاسه در پیش تو دهان‌ها

بر گیجگاه ما زن ای گیجی خردها

تا وارهد به گیجی این عقل ز امتحان‌ها

ناقوس تن شکستی ناموس عقل بشکن

مگذار کان مزور پیدا کند نشان‌ها

ور جادویی نماید بندد زبان مردم

تو چون عصای موسی بگشا برو زبان‌ها

عاشق خموش خوشتر دریا به جوش خوشتر

چون آینه‌ست خوشتر در خامشی بیان‌ها

 

مولوی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۲:۱۵
ad min

گفته بـــودم بی تو می میــرم ولی ایــن بار ، نه

گفته بـــودی عاشقـــم هستی ولی انگــار ، نه

هـــرچه گویی دوستت دارم به جز تکرار نیست

خو نمی گیــــرم به این تکــــرارِ طوطیــــوار ، نه

تا که پا بندت شَــوَم از خـــویش می رانی مـــرا

دوست دارم همدمت باشــم ولی ســــربار ، نه

دل فروشی می کنی گویا گمان کــــردی که باز

با غــــرورم می خـــــرم آن را در این بــازار ، نه

قصد رفتن کـــــرده ای تا باز هـم گویــم بمـــان

بار دیگـــر می کنــم خواهش ولی اصــــرار ، نه

گه مـرا پس می زنی ، گه باز پیشم می کشی

آنچه دستت داده ام نامش دل است افسار ، نه

می روی اما خودت هم خــــوب می دانی عزیـــز

می کنی گاهــی فــــرامـوشم ولی انکـــار ، نه

سخت می گیـری به من با اینهمه از دست تـو

می شوم دلگیـــر شایــد نازنیــن ، بیــــزار ، نه

پریناز جهانگیر عصر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۲:۱۴
ad min

در این زمانه ی آشفتــه ی شلوغ پلوغ

کلاغ می وزد از شاخسار خشک دروغ

کلاغ مــــی پرد و پــــر نمـــی زند کفتر

پرنده مانده و پرواز مرده است ؛ فروغ !

...

و عشق ساده ترین چیز بین آنهایی ست

کــه با شروع نخستین نشانه های بلوغ –

- سوار بنـــــــز پدر ، دل سپرده اند بـــــــه یک

کیوسک عشق فروشی کنار جاده و ...بووق !!

و یا به یاری یک لشگر از بتونه و رنگ

برای فتــح دل ساکنان شهر شلوغ -

- تمــــــام طول خیابان آدامس لاو ایزی *

جویده اند و فقط عشق می زنند آروغ !

چه سوء هاضمه ای ! واژه واژه استفراغ !

کـــه مغــــــز خورده و بالا می آورند نبوغ !

از آسمـــان خــدا خوشه خوشه پروین را

ربوده اند و به جایش دو پولک و منجوق –

- نشانده اند که : « آقا ! ستاره کهنه شده !

جهان، جهان ِمُدِر...

.............................Oh !

..............................Mademoiselle !!

.......................................Bonjour !!! »

و مادموازل کـــــــه بخندد ستـــاره و پولک ...

و این مکالمه هم می شود تمام !...همین !!

[]

خود خدا به سرم دست می کشد : « بگذر!

که من که خالق اویــم گذشتم از مخلوق ! »

_____________

* آدامس (....Love is ) که معرف حضور هست !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۲:۱۴
ad min