هی دبه در می آوری انگور می ریزی
هی شور در چنگ و نی و تنبور می ریزی
صد جام می بخشی به هر بیگانه ای اما
با بی وفایی سهم من را دور می ریزی
بگذار اسپندت کنم از بس که زیبایی
در چشم ملت چیزهای شور می ریزی
فرامرز عرب عامری
هی دبه در می آوری انگور می ریزی
هی شور در چنگ و نی و تنبور می ریزی
صد جام می بخشی به هر بیگانه ای اما
با بی وفایی سهم من را دور می ریزی
بگذار اسپندت کنم از بس که زیبایی
در چشم ملت چیزهای شور می ریزی
فرامرز عرب عامری
شب است و در سکوت خانه فکر تازه ای دارم:
بریزم هرچه دارم پیش روی دست و دل بازت!
بیا افشا کنیم احساس مان را چون که می ترسم-
"برادر خوانده" هایم پرده بردارند از رازت...
قطار شو که مرا با خودت سفر ببری
بــه دورتر برسانی ــ بـــه دورتر ببری
تمـــام بـــود ونبـــود مرا در ایــن دنیــا
که تا ابد چمدانی ست مختصر ببری
و من تمـــام خودم را مسافرت بشوم
تو هم مرا به جهان های تازه تر ببری
سپس نسیم شوی تو و بعد از آن یوسف ...!
کـــه پیرهن بشوم تــــا مرا خبــــر ببـــری
مرا به خواب مه آلود ابرهای جهان
بــه خواب های درختانِِِِ بارور ببری
و بعد نامه شوم من ... چه خوب بود مرا
خودت اگــر بنویسی ــ خودت اگـــر ببری
عجیب نیست که هیزم شکن بیاشوبد
درخت اگر که تـو باشی دل از تبر ببری
دوبـــاره زوزه ی بــاد و شکستن جــــاده
چه می شود که مرا با خودت سفر ببری
پیمان سلیمانی
جام ملائک در شب خلقت به هم خورد
ابلیس سرگرم ریاضت بــود، کـــم خورد
دور خـدا آن شب ملائک حلـــقه بستند
او چار قل خواند و سپس انسان رقم خورد
در خــاطراتش مـــادرم حــــوا نـــوشته
دستی میان گیسوانم پیچ و خم خورد
حوا کـــه سیب ... آدم فریب و آسمـــان مهر
درها به هم، جبریل غم، شیطان قسم خورد
همزاد من از انگبین اصفهان و
همزاد تو نارنج از باغ ارم خورد
وقتـــی بــــه دنیــــا آمدم شاعـــر نبودم
یک سنگ از غیب آمد و توی سرم خورد
نام تــــو از آن پس درون شـــعر آمد
نام من از دنیای عاقل ها قلم خورد
محمد حسین ملکیان
فردا که ناگهان
چشمان بسته، باز و نظرباز
می شوند
بر بال خاطرات نبینیم بار شرم
این هدیه نیست در خورچشمان آسمان.
همراه و هم قبیله ی باد خزان شدیم
بر ما چه رفته است که نامهربان شدیم؟
بر ما چه رفته است که در ختم دوستان
هی هی کنان به هیات شادی دوان شدیم
بر ما چه رفته است که از هم بریده ایم؟
بر ما چه رفته است که بی ساربان شدیم؟
دنیا به جز فریب چه دارد؟ دریغ! هیچ
تیری زده ست بی هدف و ما نشان شدیم
هر جا که میرویم دریغی نشسته است
امید و عشق را به خدا قصه خوان شدیم
گفتید روشنیم و جوانیم و سربلند
گفتم که پیر و خسته دل و ناتوان شدیم
بر باد داده ایم شکوه گذشته را
دیگر چه جای قصه که بی خانمان شدیم
جویا معروفی
وقتی که روزگار ازل آفریده شد
دنیا به افتخار غـــزل آفریده شد
تا استعاره ای شود از چشم هایتان
کندوی بـــی زوال عسل آفریده شد
منسوب کرد ماه خودش را به چهره ات
یک صنعت جدید: مثــل آفــــــریده شد
اسم بلند کیست کــه بعد از طلوع آن
خورشید سر کشید و بدل آفریده شد
تو در میان نشستی و دنیا بــه گــرد تو
یک حلقه زد به انس و زحل آفریده شد
گل راضی است پیش شکوه بهار تو
راضی به این کــه حداقل آفریده شد
حالا بــه افتخــار خودم دست می زنم
حالا که شب رسید و غزل آفریده شد
ابراهیم واشقانی فراهانی
در ازل بود که خون از جگرم کام گرفت
بارش ابر ز چشم ترم الهام گرفت
آه از ناحیه ی حنجر من پیدا شد
نوح از نوحه ی من بود چنین نام گرفت
روزگاری است فقط خواب و خوراکم گریه است
سر و سامان مرا بازی ایام گرفت
هرگز ای کاش نمی زاد مرا مادر من
بسکه اندوه و مصیبت به پر و پام گرفت
سی چهل سال دلم سوخت...دلم سوخت...ولی
خبر حرمله آمد کمی آرام گرفت
کربلا – عمه ی من گفت – فقط زیبایی است
دل ما بیشتر از غائله ی شام گرفت
آی مردم بنویسید به تاریخ دمشق
زهر...نه ، جان مرا سنگ لب بام گرفت
پشت دروازه ی ساعات مرا دار زدند
و یهودی به سرم چوبه ی اعدام گرفت
چشمش افتاد به ما پیرزنی ، از حرصش
کاروان را وسط کوچه به دشنام گرفت
پنجه ای که به سر و روی حسین چنگ کشید
موی ناموس مرا در ملأ عام گرفت
خواهرم در وسط هلهله ها گیر افتاد
آن قدر همهمه کردند که سرسام گرفت
گوشواره ، زر و خلخال ، لباس ، انگشتر
هر کسی سهمیه ای زین همه اقلام گرفت
هر که یک روسری از اهل حرم غارت کرد
قد وزن سر عباس من انعام گرفت
ما گرسنه جلوی جمع نشستیم و یزید
سر دق دادن ما مجلس اطعام گرفت
خواست آزار دهد ، برد سر بابا را
یک به یک روبروی دیده ی ایتام گرفت
چشم نامحرم و اظهار کنیزی که گذشت
کار با ظرف می و چوب، سرانجام گرفت
خیزران خواست بگیرد جلوی قرآن را
قیصر روم ولی مسلک اسلام گرفت