بــه دور شهر مصیبتزده حصــــار کشیدند
شبی که آتش عصیان به این دیار کشیدند
بـه روی بیرق بر خاک سرنگون شده شهر
نشان کاوه شکستند و نقش مار کشیدند
قشون یکسره درهمشکسته غرقه خون شد
و تازیانـــه بــــه هر اسب بــــیسوار کشیدند
نگاه تازهعروســان شهر، یکسره بر در
میان حجله نشستند و انتظار کشیدند
شبانه عدهای از ترس سایههای شبیخون
میـــان آتش و خــــون نقشه فرار کشیدند
که مرده است؟ که زنده است؟ شهر یکسره خالی است
تمــــام مردم ایـن شهــر را بــه دار کشیـــدند
غروب بود کــه با نعش مردگان سر دار
میان معرکه یک شهر بیمزار کشیدند
علی اصغر شیری
تقصیر تو شد شعرم اگر مسأله ساز است
زیبایـــی تــــو بیشتر از حدّ مجــــاز است
هرچند که پوشیده غزل گفته ام از تو
گفتند به اصلاحیه ی تازه نیـــاز است
گفتند و ندیدند کـــــه آتش نفســـم من
حتّی هوس بوسه ی تو روح گداز است
تو آمدی و پلک کسی بسته نمی شد
آن دکمه ی لامذهب تو باز که باز است
مغـــرورتر از قویـــی در حوضچــــه ی پـــارک
که دور و برش همهمه ی یک گله غاز است
گیسوت بلند است و گره دارد بسیار
جذابیت قصه ات از چند لحـاظ است
از زلف تـو یک تار بـــه رقص آمده در باد
چابکتر از انگشت زنی چنگ نواز است
عشق تو تصاویر بهارانه ی چالوس
پردلهره مانند زمستان هراز است
چون سمفونــــی نابغــــــه ای یکسره در اوج
وقتی که نشیب است؛ زمانی که فراز است
ای کـــاش کــــه هر روز بیایــــی و بگویـــــم:
می خواهم عاشق بشوم باز؛ اجازه است؟!
آرش شفاعی
زان لحظه که دیده بر رخت وا کردم
دل دادم و شعر عشق انشاء کردم
نی، نی، غلطم، کجا سرودم شعری
تو شعر سرودی و من امضاء کردم
حمید مصدق
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم،
- می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری!
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
- که مرا
زندگانی بخشد
چشم های تو به من می بخشد
شورِ عشق و مستی
و تو چون مصرعِ شعری زیبا
سطرِ برجسته ای از زندگی من هستی.
حمید مصدق
در شگفتم از چــه رو با ما لجــش تا ایــن حــد اسـت
آه مــن هــم گــر نگیـــرد، مــادرم آهـــش بــد اســت
او گـره ها می زنـد، بـا چنـــگ و دنــدان مانـده، مـــن
در میـــــان ناکســــــان گـویـنــد او ســــر آمد اســـت
بر نگشــته هــر که مشــکل دارد و پیــش وی اســت
گوئیــا یکســـویه اسـت این راه و در وی ممتـد اسـت
بــس تمــام مشـــکلاتم دســـت آن ناکــــس فـــــتاد
ســینه ام تاول زد از بــس روی آن دســت رد اســـت
شاید این مشــکل نه از ایشـان که تنــها از من است
بخـــت و اقبـــالم یقیـــــنا واحـــدی از یکصــــد اسـت
یا نه از من، نـی از ایـشان بلکه این یک سنت اسـت
این چنین ها می کند هر کس که در آن مسند است
بــی زر و بـی آشــنا رفتـی به آن محفــل «امیـــن»
لابد از محفــــل تمنایــت گــران و بــی حــد اســــت
امین آقا
عده ای نرّه غول، آل سعود
دائما در نزول، آل سعود
روز و شب در طواف شیطانند
ضدّ آل رسول(ص) آل سعود
عینهو سعیتان که مشکور است
حجّتان هم قبول، آل سعود!
سعیتان: بین خوردن و شهوت
طوفتان: گِرد پول آل سعود!
در رسیدن به قلّۀ دانش
نیست اصلا عجول، آل سعود!
لیک خرج حرمسرایش را
میکشد روی کول، آل سعود
عینهو بشکه های گندۀ نفت
بطنشان فول فول، آل سعود!
نام خود کرده: «خادم الحرمین»
خائن شاسکول، آل سعود
بی ادب نیستم، لذا گویم:
فاعلاتن فعول(!) آل سعود
در «یمن» گور خویش را کندند
این شیوخ جَهول- آل سعود-
گردد «آل سقوط»،اگرچه کنون
گشته از نفت، لول، آل سعود
مثل یک کرم توی قصرت باش
در همانجا بلول، آل سعود!
توی گور است هر کسی که نمود
«هفت خان» را ملول، آل سعود
شیخ عطار:
چو عیسی باش خندان و شکفته
که خر باشد ترشروی و گرفته
سعدی:
نظر کردم به چشم عقل و تدبیر
ندیدم به ز خاموشی خصالی
نگویم لب ببند و دیده بر دوز
ولیکن هر مقامی را مقالی
زمانی بحث و علم و درس و تنزیل
که باشد نفس انسان را کمالی
زمانی شعر و تاریخ و حکایت
که خاطر را بود دفع ملالی
خدایست آنکه ذات بی مثالش
نگردد هرگز از حالی به حالی
چگونه در خیابانهای تهران زنده می مانم؟
مرا در خانه قلبی هست...با آن زنده می مانم
مرا در گوشه این شهر آرام و قراری هست
که تا شب اینچنین ایلان و ویلان زنده می مانم
هوای دیگری دارم... نفسهای من اینجا نیست
اگر با دود و دم در این خیابان زنده می مانم
شرابی خانگی دائم رگم را گرم می دارد
که با سکرش زمستان تا زمستان زنده می مانم
بدون عشق بی دینم، بدون عشق میمیرم
بدین سان زندگی کردم، بدین سان زنده می مانم
محمدمهدی سیار