وی بی کد

وی بی کد.کد بلاگفا

وی بی کد

وی بی کد.کد بلاگفا

۴۶۶ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

جانا قبول گردان این جست و جوی ما را

بنده و مرید عشقیم برگیر موی ما را

بی ساغر و پیاله درده میی چو لاله

تا گل سجود آرد سیمای روی ما را

مخمور و مست گردان امروز چشم ما را

رشک بهشت گردان امروز کوی ما را

ما کان زر و سیمیم دشمن کجاست زر را

از ما رسد سعادت یار و عدوی ما را

شمع طراز گشتیم گردن دراز گشتیم

فحل و فراخ کردی زین می گلوی ما را

ای آب زندگانی ما را ربود سیلت

اکنون حلال بادت بشکن سبوی ما را

گر خوی ما ندانی از لطف باده واجو

همخوی خویش کردست آن باده خوی ما را

گر بحر می بریزی ما سیر و پر نگردیم

زیرا نگون نهادی در سر کدوی ما را

مهمان دیگر آمد دیکی دگر به کف کن

کاین دیگ بس نیاید یک کاسه شوی ما را

نک جوق جوق مستان در می‌رسند بستان

مخمور چون نیابد چون یافت بوی ما را

ترک هنر بگوید دفتر همه بشوید

گر بشنود عطارد این طرقوی ما را

سیلی خورند چون دف در عشق فخرجویان

زخمه به چنگ آور می‌زن سه توی ما را

بس کن که تلخ گردد دنیا بر اهل دنیا

گر بشنوند ناگه این گفت و گوی ما را

مولانا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۱:۵۵
ad min

خواهم گرفتن اکنون آن مایه صور را

دامی نهاده‌ام خوش آن قبله نظر را

دیوار گوش دارد آهسته‌تر سخن گو

ای عقل بام بررو ای دل بگیر در را

اعدا که در کمینند در غصه همینند

چون بشنوند چیزی گویند همدگر را

گر ذره‌ها نهانند خصمان و دشمنانند

در قعر چه سخن گو خلوت گزین سحر را

ای جان چه جای دشمن روزی خیال دشمن

در خانه دلم شد از بهر رهگذر را

رمزی شنید زین سر زو پیش دشمنان شد

می‌خواند یک به یک را می‌گفت خشک و تر را

زان روز ما و یاران در راه عهد کردیم

پنهان کنیم سر را پیش افکنیم سر را

ما نیز مردمانیم نی کم ز سنگ کانیم

بی زخم‌های میتین پیدا نکرد زر را

دریای کیسه بسته تلخ و ترش نشسته

یعنی خبر ندارم کی دیده‌ام گهر را

مولانا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۱:۵۴
ad min

زمین شناس ِ حقیری تو را رصد می کرد
به تو ستاره ی خوبم، نگاه ِ بد می کرد

کنارت ای گل زیبا، شکسته شد کمرم
کسی که محو ِتو می شد، مرا لگد می کرد

تو ماه بودی و بوسیدنت نمی دانی
چه ساده داشت مرا هم بلند قد می کرد

بگو به ساحل چشمت که من نرفته چطور
به سمت جاذبه ای تازه جزر و مد می کرد؟

چه دیده ها که دلت را به وعده خوش کردند
چه وعده ها که دل من ندیده رد می کرد

کنون کشیده کنار و نشسته در حجله
کسی که راه شما را همیشه سد می کرد

کاظم بهمنی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۱:۵۳
ad min

دستم به تو نمی رسد ای لیموی بمی!
گاهی برای دیدن و چیدن چرا کمی؟!
گرچه همیشه چشم تو لبخند می زند
خفته در انتهای نگاهت ولی غمی

ای حلقه ی میانی انسان ـ فرشتگی
ّ تو مرمر روان و بلور مجسمی!

بی شک گلی بدون تو خندان نمی شود
مثل نفس برای شکفتن دمادمی

باید تو را دوباره نوشت و دوباره خوانْد
ّ تو قصه ی هبوط دل انگیز آدمی

گاهی ولی شکسته تر از گیسوان خود
َ مثل کلاف زندگی ام گنگ و درهمی...!

شهاب گودرزی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۱:۵۲
ad min

این گونه است قصه ی غم های بعد تو

هرگـز نمی رسم بـــه قدم های بعد تو

این اسکلت خراش دلم را وسیع کرد

این زندگی شبیهِ عدم هـــای بعدِ تو

کو شوکران من ؟ به یک جرعه سر کشم

کو جرعـــه ای هلاهل و سم هایِ بعدِ تو

حتی تسلـی ام نشده این ضریح ها

سجاده ها ... تمام حرم های بعدِ تو

تو قبله ی مقدس در سینه ی منی

من کافرم به دین صنم های ِ بعدِ تو

دریا میان خلسه ی آن چشمهاست ، من -

- مغروق مانده ی تمـــام بلـــم های بعدِ تو

این شعر ها به دردِ دل من نمی خورند

بیـــزارم از صدایِ قلـــم هـــــای بعدِ تو

امیر مرزبان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۱:۵۰
ad min

 

ابر وقتـــی از غم چشم تو غافل میشود

جای باران میوه اش زهر هلاهل میشود

سر بچرخان از تنت بیرون بیا لختی برقص

در هــــوای چیدنت دستان من دل میشود

سر بچرخان از هوا سرشار شو قدری بخند

دین من با خنده گـــــرم تــــــو کامل میشود

هر طرف رو میکنم محرابی از ابروی توست

رو بگردانــــی نمـــــــاز خلـــق باطل میشود

میتوانی تب کنی بغض زمین را بشکنی

بی نگاهت آب اقیانوسهـــــا گل میشود

چشمهــــایم را بگیــــر و چشمهـــایت را مگیر

ای که بی چشم تو کار عشق مشکل میشود

ناصر حامدی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۱:۵۰
ad min

گوشه‌ی ابرو که با چشمت تبانی می‌کند

این دل خامــوش را آتش فشانــی می‌کند

عاشقت نصف جهــان هستند، اما آخرش

لهجه‌ات آن نصفه را هم اصفهانی می‌کند

چای را بی پولکی خوردن صفـا دارد، اگر

حبه قندی مثل تو شیرین زبانی می‌کند

گاه می‌خواهد قلم در شعر تصویرت کند

عفو کن او را اگر گاهــی جوانی می‌کند

روی زردی دارم اما کس نمی‌داند درست

آنچه با من عطر شالــی ارغوانی می‌کند

عاشق چشمت شدم، فرقی ندارد بعد از این

مهربانــــی مــی‌کند ،  نامهربانـــــی مـی‌کند

مــاه من! شعرم زمینی بــود اما آخرش

عشق تو یک روز ما را آسمانی می‌کند

 

قاسم صرافان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۱:۴۸
ad min

قطـــار ِ خطّ لبت راهـــی سمرقند است

بلیت یک سره‌ از اصفهان بگو چند است؟

عجب گلــــی زده‌ای بـــاز گوشـــه‌ی مـویت

تو ای همیشه برنده ! شماره‌ات چند است؟

بــــه تــــوپ گـرد دلـــم بــاز دست رد نزنی

مگر «نود» تو ندیدی عزیز من «هَند» است

همین کـــه می‌زنیَش مثل بید می‌لرزم

کلید کُنتر برق است یا که لبخند است؟

نگاه مست تــو تبلیـغ آب انگور است

لبت نشان تجاری شرکت قند است

بِ ... بِ ... ببین کــــــه زبــانم دوبــاره بند آمد

زی... زی... زی... زیرِسر برق آن گلوبند است

نشسته نرمیِ شالی به روی شانه‌ی تو

شبیه برف سفیدی کـــه بر دماوند است

دوبـــاره شاعــر «جغرافیَ» ت شدم، آخر

گلی جوانی و «تاریخ» از تو شرمنده ست

چرا اهالــی این شهر عـــاشقت نشونــد ؟

چنین که عطر تو در کوچه‌ها پراکنده است

به چشم‌های تو فرهادها نمی‌آیند

نگاه تو پــی یک صید آبرومند است

هزار «قیصر» و «قاسم» فدای چشمانت

بِکُش! حلال! مگر خون‌بهای ما چند است؟

نگاه خسته‌ی عاشق کبوتر جَلدی است

اگر چه مــی‌پرد امــا همیشه پابند است

نسیم، عطر تو را صبــح با خودش آورد

و گفت: روزی عشاق با خداوند است

رسیـــدی و غــزلـــم را دوبـــــــاره دود گرفت

نترس – آه کسی نیست - دود اسفند است

 

قاسم صرافان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۱:۴۷
ad min

خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت

به قصد جان من زار ناتوان انداخت

نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود

زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت

به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد

فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت

شراب خورده و خوی کرده می‌روی به چمن

که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت

به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم

چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت

بنفشه طره مفتول خود گره می‌زد

صبا حکایت زلف تو در میان انداخت

ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم

سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت

من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش

هوای مغبچگانم در این و آن انداخت

کنون به آب می لعل خرقه می‌شویم

نصیبه ازل از خود نمی‌توان انداخت

مگر گشایش حافظ در این خرابی بود

که بخشش ازلش در می مغان انداخت

جهان به کام من اکنون شود که دور زمان

مرا به بندگی خواجه جهان انداخت

 

خواجه حافظ شیرازی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۱:۴۵
ad min

بی تو شکوفه های سحر وا نمی شود

بازآ که شب بدون تو فردا نمی شود

قفل دری که بین من و دست های توست

در غایت سیاهی شب وا نمی شود

ورد من است نام تو، هرچند گفته اند:

شیرین دهن، به گفتن حلوا نمی شود

عشق من و تو قصه تلخ مصیبت است

می خواهم از تو بگسلم اما نمی شود

ای مرگ همتی که دلِ دردمندِ من

دیگر به هیچ روی مداوا نمی شود

آتـــــش بگیر تا که ببینی چه می کشم

احساس سوختن یه تماشا نمی شود

قلبی که همچو مشعل نم دیده شد خموش

دیگر به هیچ بارقه گیرا نمی شود

درد مرا ز چهره خاموش کس نخواند

چون شعر ناسروده که معنا نمی شود

باید ز هم گسست قیود زمانه را

با کار روزگار مدارا نمی شود...

 

عباس خیر آبادی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۱:۴۴
ad min