حرفِ زیباییِ چشمانِ تو هرجایی شده
شعرِ لیلاها و نقل محفل گلنارها
از تو در طراحی و خلق بناهای عجیب
ایده می گیرند دایم بهترین معمارها
حرفِ زیباییِ چشمانِ تو هرجایی شده
شعرِ لیلاها و نقل محفل گلنارها
از تو در طراحی و خلق بناهای عجیب
ایده می گیرند دایم بهترین معمارها
مگر می شود
بوی " تو " را داشت و
خاطراتت را بوئید و
تو نباشی و اشک نباشد ؟
وای
باز آبی پوشیده ای ؟
چقدر به تو می آید این لباس
می دانی ؟
آبی توئی وقتی عاشقی
همین ، آبی از تو رنگ می گیرد
مهربان
من که پا به پای تو آمده ام
فقط نمی دانم چرا این بار تنها رفتی ؟
چقدر گفتم که بیا و نرو ؟
چقدر گفتم حالا که می روی زود بیا
وقت رفتن یک آن ایستادی
در ازدحام نگاه ها ، نگاهم کردی
دستی تکان دادی و آرام رفتی
پشت این شعر مردی می گرید
رفتم ، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم که داغ بوسه ی پر حسرت تو را
با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که ناتمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم
رفتم ، مگو ، مگو که چرا رفت ، ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده ی خموشی و ظلمت ، چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یکباره راز ما
رفتم ، که گم شوم چو یکی قطره اشک ِ گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی
من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله ی آتش ز من مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر
روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت به تلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم که لایق تو عشق تو نیستم
فروغ فرخزاد
می روم تا درو کنم خود را
از زنانی که خیس پاییزند
از زنانی که وقت بوسیدن
غرق آغوشت اشک میریزند
میروم طرح غصه ای باشم
مثل اندوه خالکوبی هاش
میروم تا که دست بردارم
از جهان مخوف خوبی هاش !
مثل تنهایی ِ خودم ساکت
مثل تنهایی ِ خودم سر سخت
مثل تنهایی ِ خودم وحشی
مثل تنهایی ِخودم بد بخت !
هر دوتا کشته مرده ی مردن
هر دوتا مثل مرد آزرده
هر دوتا مثل زن پر از گفتن
هر دوتا پای پشت پا خورده
ما جهانی شبیه هم بودیم
آسمان و زمینمان با هم
فرقمان هم فقط در اینجا بود
او خودش بود و من خودم بودم
در نگاهش نگاه میکردم
در نگاهش دو گرگ پنهان بود
نیش تیز کنار ابروهاش
او هم از توله های آبان بود
با تو ام قاب عکس نارنجی
با تو ام زر قبای پاییزی
در نگاهت حضور مولانا است
پا رکاب دو شمس تبریزی!
توی چشمت دوباره ماهی ها
توی چشمت عمیق اقیانوس
توی چشمت همیشه دعوا بود
بین هر هشت دست اختاپوس
توی چشمت چقدر آدم ها
داس ها را به باغ من زده اند
سیب بکری برای خوردن نیست
تا ته باغ را دهن زده اند
در سرت دزد های دریایی
نقشه ام را دوباره دزدیدند
اجتماعی که سارقت بودند
از تو غیر از بدن نمیدیدند
از تو غیر از بدن نمیخواهند
کرم هایی که موریانه شدند
عده ای هم که مثل من بودند
ساکنان مریض خانه شدند
ساکنان مریض خانه شدیم
حال ما را اگر نمیدانی
عقربی را دچار آتش کن
اینچنین است مرد آبانی !
ماده جغد سفید من برگرد !
بوف کورم ، چقدر گمراهی ؟
من هدایت شدم..خدا شاهد !
بار کج هم به منزلش گاهی ….
بار کج هم به منزلش برسد
آه من هم نمیرسد به تنت
قاصدک های نامه بر گفتند
شایعه است احتمال آمدنت
عشق من در جنون خلاصه شده
دست من نیست ، دست من ، عشقم !
دست من ناگهان به حلقومت !
مرگ من ،دست و پا نزن عشقم !
من مریضم که صورتم سرخ است
شاعری که چقدر تب دارم
اندکی دوست رو به رو با من
یک جهان دشته از عقب دارم
در سرم درد های مرموزی است
مغزم از شعر مرده پر شده است
خط و خوط نوار مغزی گفت
شاعر این شعر هم تومور شده است
من سه تا نطفه در سرم دارم
جان من را سه شعر میگیرد ؟
خط و خوط نوار مغزی گفت :
فیل هم با سه غده میمیرد !
بیت هایی که آفریدمشان
در پی روز قتل عام منند
هر مزاری علیرضا دارد
کل این قبر ها به نام منند
مرگ مغزی است طعم ابیاتم
مزه ی گنگ و میخوشی دارم
باورم کن که بعد مردن هم
حس خوبی به خود کشی دارم !
کار اهدای عضو هایم را
به همین دوستان اندکم بدهید
چشم و گوشم برای هر کس خواست
مغز من را به کودکم بدهید
در سرم رنج های فر هاد است
یک نفر بعد من جنون باید!
تیشه ام را به دست او بدهید
بعد من کاخ بیستون باید ..
وای از این مرد زرد پاییزی
وای از این فصل خشک پا خوردن
وای از این قرصهای اعصابی
وقت هر وعده بیست تا خوردن
مرد آبانی ام بفهم احمق!
لحظه ای ناگهان که من باشم
هر چه ضد و نقیض در یک آن
کوچک بی کران که من باشم
مرد آبانی ام که قنداقی
وسط سردی کفن بودم
بعد سی سال تازه فهمیدم
جسدی لای پیرهن بودم !
جسد شاعری که افتاده
از نفس از دوپا از هر چیز
سال تحویلتان بهار اما
سال من از اواسط پاییز
زردی ام از نژاد فصلم بود
سرخی ام از تبار برگی که
روز میلادم از درخت افتاد
زیر رگباری از تگرگی که
از تبار جنون پاییزی
کاشف لحظه های ویرانی
عقربی در قمر تمرکیدیم
وای از این اجتماع آبانی
□
من تو ام من خود تو ام شاید
شعر دنبال هردومان باشد
نیمه ای از غمم برای تو تا
خودکشی مال هر دومان باشد
علیرضا آذر
وقتی که روزگار ازل آفریده شد
دنیا به افتخار غـــزل آفریده شد
تا استعاره ای شود از چشم هایتان
کندوی بـــی زوال عسل آفریده شد
منسوب کرد ماه خودش را به چهره ات
یک صنعت جدید: مثــل آفــــــریده شد
اسم بلند کیست کــه بعد از طلوع آن
خورشید سر کشید و بدل آفریده شد
تو در میان نشستی و دنیا بــه گــرد تو
یک حلقه زد به انس و زحل آفریده شد
گل راضی است پیش شکوه بهار تو
راضی به این کــه حداقل آفریده شد
حالا بــه افتخــار خودم دست می زنم
حالا که شب رسید و غزل آفریده شد
ابراهیم واشقانی فراهانی
اینجــا به دل سپردن من گیر داده اند
مشتی اجل به بردن من گیر داده اند
اینجا همیشه آب تکان می خورد از آب
اما بـــه آب خوردن من گیـــــر داده اند
مانند شمع در غم تو آب می شوم
مردم به فرم مردن من گیر داده اند
چشم انتظار دست تو اصلا نمی شوم
وقتـــی به شال گردن من گیر داده اند
در شهر،حس و حال برادر کشی پُر است
گرگان بـــه جامـــه ی تن من گیـر داده اند
دامن زدم به خون که بدست آورم تو را
این دست ها به دامن من گیـر داده اند
گر پا دهد برای تو سر نیز می دهم
اینجا به دل سپردن من گیر داده اند
فرامرز عرب عامری
بانو ! عروسی من و او جز عزا نبود
حتـی عروس با غم من آشنا نبود
او با تمام عشوه گری ها برای من
یک تار گیسوان بلند شمــــــا نبود
آن شب به گریه نام تو را داد می زدم
امــا بـــرای پاســــخ من یک خدا نبود
هر چند شاعری که چنین بی صدا شده ست
نسبت بــــه چشمهــــای تـــو بـــی اعتنا نبود،
هرچند مرد خسته ی این سالهای دور
راضی بــــه سر گرفتن این ماجـرا نبود،
طوفان سر نوشت مـــــرا از تــو دور کرد
باور نمی کنی گل من! دست ما نبود؟
شاید خدا نخواست و شایسته ی تو آه
زیبـــــای پـــر تغـــــزل من ایـن گدا نبود
این بود سرگذشت من و آن شب سیاه
این حرف ها بــــه جــان خودت ادعا نبود
حالا بیا و در دم مرگم قبول کن
مرد جنوبی غزلت بی وفا نبود
جواد ضمیری
نه
این اختلاف قدیمی
راه به جایی نمی برد
حالا بیا که عادلانه جهان را
قسمت کنیم
آن آسمان آبی بی لک برای تو
این ابرهای تشنه ی باران
برای من
جنگل برای تو
اما نسیم ساده ی عاشق
برای من
دریا برای تو
رویا برای من
اصلا جهان و هر چه در آن هست مال تو
تو با تمام وجودت
از آن من
دکتر یدالله گودرزی
ای باغبان ای باغبان آمد خزان آمد خزان
بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان بنگر نشان
ای باغبان هین گوش کن ناله درختان نوش کن
نوحه کنان از هر طرف صد بیزبان صد بیزبان
هرگز نباشد بیسبب گریان دو چشم و خشک لب
نبود کسی بیدرد دل رخ زعفران رخ زعفران
حاصل درآمد زاغ غم در باغ و میکوبد قدم
پرسان به افسوس و ستم کو گلستان کو گلستان
کو سوسن و کو نسترن کو سرو و لاله و یاسمن
کو سبزپوشان چمن کو ارغوان کو ارغوان
کو میوهها را دایگان کو شهد و شکر رایگان
خشک است از شیر روان هر شیردان هر شیردان
کو بلبل شیرین فنم کو فاخته کوکوزنم
طاووس خوب چون صنم کو طوطیان کو طوطیان
خورده چو آدم دانهای افتاده از کاشانهای
پریده تاج و حله شان زین افتنان زین افتنان
گلشن چو آدم مستضر هم نوحه گر هم منتظر
چون گفتشان لا تقنطوا ذو الامتنان ذو الامتنان
جمله درختان صف زده جامه سیه ماتم زده
بیبرگ و زار و نوحه گر زان امتحان زان امتحان
ای لک لک و سالار ده آخر جوابی بازده
در قعر رفتی یا شدی بر آسمان بر آسمان
گفتند ای زاغ عدو آن آب بازآید به جو
عالم شود پررنگ و بو همچون جنان همچون جنان
ای زاغ بیهوده سخن سه ماه دیگر صبر کن
تا دررسد کوری تو عید جهان عید جهان
ز آواز اسرافیل ما روشن شود قندیل ما
زنده شویم از مردن آن مهر جان آن مهر جان
تا کی از این انکار و شک کان خوشی بین و نمک
بر چرخ پرخون مردمک بی نردبان بی نردبان
میرد خزان همچو دد بر گور او کوبی لگد
نک صبح دولت میدمد ای پاسبان ای پاسبان
صبحا جهان پرنور کن این هندوان را دور کن
مر دهر را محرور کن افسون بخوان افسون بخوان
ای آفتاب خوش عمل بازآ سوی برج حمل
نی یخ گذار و نی وحل عنبرفشان عنبرفشان
گلزار را پرخنده کن وان مردگان را زنده کن
مر حشر را تابنده کن هین العیان هین العیان
از حبس رسته دانهها ما هم ز کنج خانهها
آورده باغ از غیبها صد ارمغان صد ارمغان
گلشن پر از شاهد شود هم پوستین کاسد شود
زاینده و والد شود دور زمان دور زمان
لک لک بیاید با یدک بر قصر عالی چون فلک
لک لک کنان کالملک لک یا مستعان یا مستعان
بلبل رسد بربط زنان وان فاخته کوکوکنان
مرغان دیگر مطرب بخت جوان بخت جوان
من زین قیامت حاملم گفت زبان را می هلم
می ناید اندیشه دلم اندر زبان اندر زبان
خاموش و بشنو ای پدر از باغ و مرغان نو خبر
پیکان پران آمده از لامکان از لامکان
پاییز یک شعر است
یک شعر بیمانند
زیباتر و بهتر
از آنچه میخوانند
پاییز، تصویری
رؤیایی و زیباست
مانند افسون است
مانند یک رؤیاست
سحر نگاه او
جادوی ایام است
افسونگر شهر است
با اینکه آرام است
او ورد میخواند
در باغهای زرد
میآید از سمتش
موج هوای سرد
با برگ میرقصد
با باد میخندد
در بازیاش با برگ
او چشم میبندد
تا میشود پنهان
برگ از نگاه او،
پاییز میگردد
دنبال او، هر سو
هرچند در بازی
هر سال، بازندهست
بسیار خوشحال است
روی لبش خندهست
من دوست میدارم
آوازهایش را
هنگام تنهایی
لحن صدایش را
مانند یک کودک
خوب و دل انگیز است
یا بهتر از اینها
«پاییز، پاییز است!»
شاعر: ملیحه مهرپرور