ای صبح بیا آینه بارانم کن
برسفره ی آفتاب مهمانم کن
آنقدر به من بتاب تا سبز شوم
پیش همه آفتابگردانم کن
محمدعلی ساکی
ای صبح بیا آینه بارانم کن
برسفره ی آفتاب مهمانم کن
آنقدر به من بتاب تا سبز شوم
پیش همه آفتابگردانم کن
محمدعلی ساکی
میگریزی از من و دائم عاشقت را میدهی بازی
میشوی آهـوی تهرانـی، میشوم صیاد شیرازی
فتـح دنیا کار آن چشم است، خون دلها کار آن ابرو
هر لبت یک ارتش سرخ است گیسوانت لشگر نازی
بس که خواندی «لیلی و مجنون» جَوّ ابیاتم «نظامی» شد
مـیخــورَد یک راست بر قلبــم از نگاهت تیـــر طنازی
وقت رفتــن چهــرهی شادت حـالت ناباوری دارد
مثل بغض دختر سرهنگ در شب پایان سربازی
در صدایت مثنــوی لرزید تا گذشت از روبـــروی مــا
با نگاهی تند و پر معنا، یک بسیجی با موتور گازی
ناخنت را میخــوری آرام پلکهایت میخــورد بـــر هـــم
عاشق آن شرم و تشویشم پیش من خود را که میبازی
عکسی از لبخند مخصوصت با سری پایین فرستادم
مادرم راضــی شد و حالا مانده بابایت شود راضــی
در کلاس از وزن میپرسی، با صدایت میپرم تا ابر
آخرش شاعر نخواهی شد پیش این استاد پروازی
طبع بازیگوش من دارد میدود دنبال تو در دشت
مـیپَرَم از بیت پایانـــی باز هــم در بیت آغــازی
میگریزی از من و دائم عاشقت را میدهی بازی
میشوی آهوی تهرانی، میشوم صیاد شیرازی ...
قاسم صرافان
نگاه می کنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
"من از دیــــار حبیبـــم نــــه از بلاد غــریب"
و بغض می کنم این شعر پشت نیسان را
چراغ قرمز و من محو گل فروشی که
حراج کرده غم و رنـــج های انسان را
کلافه هستم از آواز و ساز از چپ و راست
بلند کــرده کســی لای لای شیـطـان را
چراغ سبز شد و اشک من به راه افتاد
چقـــدر آه کشیدم شهیـــد چمــران را
ولیـعصــــر ... ترافیـــک... دود...آزادی...
گرفته گرد و غبار اسم این دو میدان را
غروب می شود و بغض ها گلوگیرند
پیاده می روم این آخرین خیابان را...
عزیز مثل همیشه نشسته چشم به راه
نگــاه مــی کند از پشت شیشه باران را
دو هفته ای ست که ظرف نباتمان خالی ست
و چــای مـی خـــورم و حسرت خـــراســـان را
سپرده ام قفس مرغ عشق را به عزیز
و گفتـــم آب دهد هر غــروب گلدان را
عزیز با همه پیری عزیز با همه عشق
بـــه رسم بدرقه آورده آب و قـــرآن را
سفر مرا به کجا می برد؟ چـه می دانم
همین که چند صباحی غروب تهران را...
صدای خوردن باران به شیشه ی اتوبوس
نگـاه مـی کنـــم از پنجــــره بیــــابــان را
نگاه می کنم و آسمان پر از ابر است
چقدر عاشقم این آفتاب پنهــــان را...
چقدر تشنه ام و تازه "کربلای یک" است
چقدر سخت گذشتیم مرز "مهــــران" را
نسیم از طرف مشهدالرضاست...ولی
نگاه کن!
حرم سرور شهیدان را...
حسین بیاتانی
از خـــــوابِ چشمهای تو تا صبح می پَرَم
ایــــن روزها هوای تــــو افتــــاده در سرم
هر سایه ای کـــه بگذرد از خلوتم...تویی
افتاده ای به جــــــان غـــــزل های آخرم
گاهی صــــدای روشنت از دور می وَزَد
گاهــی شبیه مـــــاه نشستــی برابرم
یا رو بـــه روی پنجـــــــره ام ایستاده ای
پاشیده عطـــــــر پیرهنت روی بستـــرم
گاهی میان چــــــادرِ گلـدارِ کودکی ت
باران گرفتــــه ای سرِ گلدانِ پـــرپــــرم
مثل "پری" در آینه ها حــرف می زنی
جز آه...هرچه گفته ای از یاد می برم
نزدیکِ صبـــــح، کُنـج اتاقـــم نشسته ای
لبخند می زنی و من از خواب می پرم...!
اصغر معاذی
بدیدم جهان را نوایی ندارد
جهان در جهان آشنایی ندارد
بدین ماه زرینش در خیمه منگر
که در اندرون بوریایی ندارد
به عمری از آن خلوتی دست ندهد
که بیرون از این خیمه جایی ندارد
به نادر اگر بازی راست بازد
نباشد که با آن دغایی ندارد
نیاید به سنگی در انگشت پایی
که تا او درو دست و پایی ندارد
به معشوق نتوان گرفتن کسی را
که تا اوست با کس وفایی ندارد
بکش انوری دست از خوان گیتی
چنین چرب و شیرین ابایی ندارد
انوری
بتی دارم که یک ساعت مرا بیغم بنگذارد
غمی کز وی دلم بیند فتوح عمر پندارد
نصیحتگو مرا گوید که برکن دل ز عشق او
نمیداند که عشق او رگی با جان من دارد
دلم چون آبله دارد دگر عشق فدا بر کف
مگر از جان به سیر آمد دلم کش باز میخارد
مرا گوید بیازارم اگر جان در غمم ندهی
چگویی جان بدان ارزد که او از من بیازارد
نتابم روی از او هرگز اگرچه در غم رویش
مرا چرخ کهن هردم بلایی نو به روی آرد
انوری
نفس کشیدم و گفتی زمانه جانکاه است
نفس نمی کشم ، این آه از پی آه است
در آسمان خبری از ستاره من نیست
که هر چه بخت بلند است ، عمر کوتاه است
به جای سرزنش من به او نگاه کنید
دلیل سر به هوا گشتن زمین ماه است
شب مشاهده چشم آن کمان ابروست
کمین کنید رقیبان سر بزنگاه است
اگر نبوسم ُ حسرت ، اگر ببوسم ُ شرم
شب خجالت من از لب تو در راه است…
فاضل نظری
کجایی تو ، ای گرمی جان من ؟
که شد زندگی بی تو زندان من
کجایی تو ای تک چراغ شبم ؟
که دور از تو جان میرسد بر لبم
لبم ، بوسه جوی لب نوش تُست
در آغوش من بوی آغوش تُست
به هر جا گلی دیده ، بو کردم
ز گلها تو را جستجو کرده ام
شب آمد ، سیاهی جهان را گرفت
غم تو ، گریبانِ جان را گرفت
بیا ای درخشنده مهتاب من
که عشق تو بُرد از سرم خواب من
رهایم مکن در غمِ بی کسی
کنم ناله ، شاید به دادم رسی
خطاکارم ، اما ز من گوش کن
بیا رفته ها را فراموش کن
سلام ! ای ماه کج تاب !
تابان،
بر ویرانه های سفید و سیاه زندگی ام !
گل نرگس !
آیا هرگز
کوکویی شام یازده سر عائله خواهد شد؟
چه فکر شترانه ی ابلهانه ای !
من هیچ ندارم، آقا !
هیچ…
جز چند دانه سیگار،
همین صفحه و
این قلم دشتی افکار ابلهان…
تکیه بده !
به شانه هایم تکیه بده و گریه کن !
من نیز این چنین خواهم کرد…
حسین پناهی
همراه و هم قبیله ی باد خزان شدیم
بر ما چه رفته است که نامهربان شدیم؟
بر ما چه رفته است که در ختم دوستان
هی هی کنان به هیات شادی دوان شدیم
بر ما چه رفته است که از هم بریده ایم؟
بر ما چه رفته است که بی ساربان شدیم؟
دنیا به جز فریب چه دارد؟ دریغ! هیچ
تیری زده ست بی هدف و ما نشان شدیم
هر جا که میرویم دریغی نشسته است
امید و عشق را به خدا قصه خوان شدیم
گفتید روشنیم و جوانیم و سربلند
گفتم که پیر و خسته دل و ناتوان شدیم
بر باد داده ایم شکوه گذشته را
دیگر چه جای قصه که بی خانمان شدیم
جویا معروفی