می توانی بروی قصه و رویا بشوی
راهی دورترین نقطه ی دنیا بشوی
ساده نگذشتم از این عشق ، خودت می دانی
من زمینگیر شدم تا تو ، مبادا بشوی....
مهدی فرجی
می توانی بروی قصه و رویا بشوی
راهی دورترین نقطه ی دنیا بشوی
ساده نگذشتم از این عشق ، خودت می دانی
من زمینگیر شدم تا تو ، مبادا بشوی....
مهدی فرجی
اصلا چرا دروغ،همین پیش پای تو
گفتم که یک غزل بنویسم برای تو
احساس می کنم که کمی پیرتر شدم
احساس می کنم کـه شدم مبتلای تو
برگرد و هر چقدر دلت خواست بد بگو
دل می دهم دوباره به طعـم صدای تو
از قـــول من بگــــو بـــه دلت نرم تر شود
بی فایده ست این همه دوری، فدای تو
دریــــای من! به ابر سپردم بیاورد
یک آسمان بهانه ی باران برای تو
ناقابل است، بیشتر از ایـن نداشتم
رخصت بده نفس بکشم در هوای تو
ناصر حامدی
چشمان من شبیهِ تو هرگز ندیده است
قُربانِ آن کسی که تو را آفریده است !
تو مثلِ آن بلورِ روانی که آسمان
از شهد وشیرو شعر تورا پروریده است
یا آن که دستِ معجزه سازِ خدا تو را
از روی کاردستیِ ِ شیطان کشیده است!
گویی ازآب و آتش و باد و خیال و خاک
یک قطره روی بومِ حقیقت چکیده است
شاید خدا برای تمام فرشتگان
پیغمبری به نامِ شما برگزیده است
شیرین که ماهپاره ی زیبای قصه هاست
پیشِ طلوعِ روی تو حیرت دمیده است
یوسف که دست بسته ی تقواست، پیشِ تو
دستانِ بی اراده ی خود را بُریده است !
گیسوی چون کمندِ تو یلداتر از شب است
پیشانیِ بلندِ تو مثل سپیده است
تو آن پدیده ای که زبان از تو عاجزاست
هرکس بخواهد از تو بگوید پدیده است.. !
دکتریدالله گودرزی
مواظب باش
اینجا فضاى مجازى است
نکند در عمق تنهاییت
چمدان دل تنگیهایت را
به نغمه نغمههای پوچ و غیرحقیقى ببندی
یادت باشداینجا هر که هر چه میخواهد
می تواند باشد
قاضی، وکیل، نویسنده، شاعر
هنرپیشه، خواننده، مشاور، دکتر، متخصص ،استاد
اینجا حتى آدمها به راحتى تغییر جنسیت مى دهند
زنها مرد مى شوند و مردها زن
اما تو باور نکن
قشنگیهای اینجا فقط در همان چهار چوب
بى اساس خودشان قشنگ هستند
باور کن این آشفته بازار، این دنیاى مجازى ،
موسیقی پایانی ندارد
نکند خودت را آنقدر درگیر کنی
که همهٔ عمر زل بزنی به گوشیت
امیر وجود
گرچه هرشب استکان بر استکانت می زنند
هرچه تنهاتر شوی آتش به جانت می زنند
تا بریزی دردهایت را درونِ دایره
جای همدردی فقط زخم زبانت می زنند
آه! قدری فرق دارد زخم خنجرهایشان
دوستانت پا به پای دشمنانت می زنند
امید صباغ نو
گفته بودم که خاطرَت را این مردِ تنهای ایل می خواهد
گفتی :" آخر چرا؟!" و پرسیدم : " عاشقی هم دلیل می خواهد؟!!"
قلبِ تـو ، جنس سنگ هم باشد، قبله ی آرزوی من آنجاست
فتحِ این کعبه ای که می بینم... آه ! اصحاب فیل می خواهد!!
گفته اند امتحان چشمانت، کار یک عاقل ِ مسلمان است
کوفه ی چشمهای تو شاید "مسلم بن عقیل" می خواهد
بین دریــای مشکیِ مویت، بازهم فرق از وسط وا کن
تا دوباره کسی نگوید کـه معجزه، رود نیل می خواهد
بوی عطر تو آنچنان پیچید، که اسبهای قبیله رَم کردند
بنده در خدمتم اگـــر بانو ، چارپایــی اصیل می خواهد
رضا سیرجانی
بی تو مهتاب شبی... نه ..... شب بارانی بود
رشت، آبستــن یک گریــه ی طو لانـــی بـــود
راه می رفتم و هی خون جگر میخوردم
در سرم فکر و خیالــی کـه نمیدانی بود
لشکر چـــادر تـــو خانــــه خرابـــی ها کــرد
چادرت چشمه ای از دوره ی ساسانی بود
آه دریاب مرا دلبـــر بارانـــی من
ای که معماری ابروی تو گیلانی بود
توبه ها کردم و افسوس نمیدانستم
آخرین مرحله ی کفر، مسلمانی بود
همه ی مصر بـــه دنبـــال زلیخـــا بودند
حیف، دیوانه ی یک برده ی کنعانی بود
مرتضی عابدپور لنگرودی
بگردم دور تـو، دور نگاهت ، دور باطل ها
مرا دیوانه می خوانند، امثال تو عاقل ها
پری رویی، نه... زیباتر، سر زیبایی ات بحث است
بــه طرزی کـــه کـــم آوردند توضیـــح المسائل ها
حسادت می کنم با هرکه دستش لای موهایت...
حسادت می کنم حتی به این موگیر ها، تل ها
مرا از دور میدیدی، خودت را جمع می کردی
بیـــا یک بار دیگــر هم شبیه آن "اوایل ها"...
↓
و من معنــی بعضــی شعر ها را دیــر می فهمم
"که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها"
مرتضی عابدپور لنگرودی
به گیسوان سیاهت کلاف می گویند
به شانه های بلند تو قاف می گویند
نشسته دشنه ی گیسو به زیر روسریت
حجــاب کن بـه حجابت غلاف مــی گویند
قبول کرده ام این را که عاشقت هستم
بـــه گریـــه های بلند اعتراف مـی گویند
تجمعی که اساسا به موت وابسته ست
به سر به زیـــری من اعتکاف می گویند
گذشته از خط قرمز لبت خبر داری؟
بــه رنگ قرمز تند انحراف می گویند
"هزار وعده ی خوبان یکی وفا نکند"
تــو فرق میکنی آخر خلاف میگویند
***
قبیله ام بـــه زبـــان مولف تاتـــی
همیشه فاصله ها را شکاف می گویند
فواد میر شاه ولد
بیشتر از سنگهایت شیشه صدچندان شکست
در پـــی خـــواب زمستــــان باور گلدان شکست
رفتنت کابــــوس هــــای بـــــاغ را تعبیــــر کرد
شاخه های سرو هم در عصر یخبندان شکست
عده ای در روستــــا با عشـــق مشکل داشتند
مرد چوپانی نی اش در دست نامردان شکست
دختــــر ارباب رعیــت زاده ای را جــــا گذاشت
قاب عکسی مشترک با چهره ای خندان شکست
.....
.....
.....
پک به سیگارش زد و توی گلویش حبس کرد
داد زد مهــر سکـوت کهنه ی زندان شکست
عصرها تنها نشستن-کافه-پی در پی دلش
با مــرور خاطراتـــی از حنــــابندان شکست
چـــای را یکبـــاره نوشید و لبش می سوخت ...آی
دست لرزید (استکان )در حسرت (قندان )شکست
.....
.....
بعد اقــرار هــــزار و سیصد و انـــدی غـــــزل!
بغض شاعر ساده در جمع هنرمندان شکست
فواد میر شاه ولد