مگذر ای یار و درین واقعه مگذار مرا
چون شدم صید تو بر گیر و نگهدار مرا
اگرم زار کشی میکش و بیزار مشو
زاریم بین و ازین بیش میازار مرا
چون در افتادهام از پای و ندارم سر خویش
دست من گیر و دل خسته بدست آر مرا
بی گل روی تو بس خار که در پای منست
کیست کز پای برون آورد این خار مرا
برو ای بلبل شوریده که بی گلروئی
نکشد گوشهٔ خاطر سوی گلزار مرا
هر که خواهد که بیک جرعه مرا دریابد
گو طلب کن بدر خانهٔ خمار مرا
تا شوم فاش بدیوانگی و سرمستی
مست وآشفته برآرید ببازار مرا
چند پندم دهی ای زاهد و وعظم گوئی
دلق و تسبیح ترا خرقه و زنار مرا
ز استانم ز چه بیرون فکنی چون خواجو
خاک را هم ز سرم بگذر و بگذار مرا
خواجوی کرمانی
قدرنشناس ِ عزیزم، نیمه ی من نیستی
قلبمی اما سزاوار تپیدن نیستی !
مادر این بوسه های چون مسیحایی ولی
مرده خیلی زنده کردی، پاکدامن نیستی
من غبارآلود ِهجرانم تو اما مدتی ست
عهده دار ِ آن نگاه ِ لرزه افکن نیستی
یک چراغ از چلچراغ آرزوهایت شکست
بعد ِمن اندازه ی یک عشق، روشن نیستی!
لاف آزادی زدی؛ حالا که رنگت کرده فصل
از گزندِ بادهای هرزه ایمن نیستی!
چون قیاسش می کنی با من، پس از من هرکسی
هرچه گوید عاشقم،میگویی: اصلا نیستی!
دست وقتی که تکان دادی عجب حالی شدم
اندکی برگشتم و دیدم که با من نیستی
کاظم بهمنی
صدایت را جرعه-جرعه می نوشم
مستانه سبز می شوم و شاخ و برگ می دهم
جوانه ها دهان می گشایند
و نام تو را می خوانند
چه لبان شناوری داری
در آب های صدا
چشمانم را می بندم
و تن به صدایت می سپارم
نام کوچکم
در صدایت شکفته می شود
□
تمام آبشاران را واداشته ای
با هیاهو بریزند
تا صدایم به گوشت نرسد
تمام جنگل ها را واداشته ای
برگ هاشان را به صدا درآورند
تا صدای مرا نشنوی
تمام پرندگان را
به آواز خواندن واداشته ای
تا صدای من گم شود
مدام حرف میزنی
تا من حرفی نزنم!
□
می ترسم در حسرت تو بمیرم!
و تابوتم بر نیل روان باشد
و امواج نیلگون
مرثیه خوان ناکامی من باشند
نمی خواهم افسانه سرایان
دلشان بسوزد
و روزی مرا
در افسانه ها به تو برسانند...
"عمران صلاحی"
اشکی که روی گونه ی ما خط کشیده است
خون مقطری ست که رنگش پریده است
هر اشک ما چکیده ی صدها شکایت است
امشب ببین چقدر شکایت چکیده است
قلب من و تو گنبد سرخی است که در آن
روح رحیم حضرت عشق آرمیده است
مقرون به صرفه نیست که عاشق شویم چون
دوران اوج عشق به پایان رسیده است
اینجا مشخص است که گنجشک چند بار
از لانه اش بدون مجوز پریده است
حتی مشخص است کجا و چگونه شمع
پروانه را شبانه به آتش کشیده است
در شهر ما بهارِ پر از گل رباعی است
پاییز مثنوی ست ، زمستان قصیده است
من شاعر قصیده ام اما دو خط کج
با پنبه ای سر سخنم را بریده است
طبق مقررات غزل گفته ام ولی
حرفی غریبه بین حروفم خزیده است
شاعر پس از تحمل تبعید در وطن
بنیانگذار دولتِ قدرت ندیده است
تو بودی که آواز را چیدی از پشت مه
تو بودی که گفتی چمن می دود
تو گفتی که از نقطه چین ها اگر بگذری
به اَسرار خواهی رسید
تو را نام بردم
و ظاهر شدی
تو از شعلهی گیسوانت
رسیدی به من
من از نام تو
رسیدم به آن شهر پیچیده در گردباد
تو گفتی سلام
گل و سنگ برخاستند.
"عمران صلاحی"
گفتی چه دلگشاست افق در طلوع صبح
گفتم که چهره ی تو از آن دلگشاتر است
گفتی که با صفاتر از این نوبهار چیست؟
گفتم جمال دوست، بسی با صفاتر است
فریدون مشیری
شعری از زنده یاد فریدون مشیری در رثای احمد شاملو :
راست می گفتند
همیشه زودتر از آن که بیندیشی اتفاق می افتد
من به همه چیز این دنیا دیر رسیدم
زمانی که از دست می رفت
و پاهای خسته ام توان دویدن نداشت
چشم می گشودم همه رفته بودند
مثل "بامدادی" که گذشت
و دیر فهمیدم که دیگر شب است
" بامداد" رفت
رفت تا تنهایی ماه را حس کنی
شکیبایی درخت را
و استواری کوه را
من به همه چیز این دنیا دیر رسیدم
به حس لهجه "بامداد "و شور شکفتن عشق
در واژه واژه کلامش که چه زیبا می گفت
"من درد مشترکم "مرا فریاد کن.
فریدون مشیری
هنگام بازی همه میگفتند:
بچه ندو می خوری زمین ....
چقدر برای بزرگ شدن عجله داشتیم
ای کاش ...
در همان کوچه کودکی قدم میزدیم...
نیماشاهینی
عشق نافرجام
چه روح لطیفی دارد مهربانیت
گویا پیله ابریشمیست تنیده بگرد دلم
پاهایم عزم رفتن دارد
این چه گره ایست بردلم
بوی تنت مشامم را افسارزده است
گمان میبرم که رفته ام
چه میگویی که رفته ام
دیریست که در خاک درت گرفتار مانده ام
برق نگاهت برده هوش از سرم
وباز خیالی و مهتابی و برکه پرابی
وباز نگاهی ....آهی
نیماشاهینی