وی بی کد

وی بی کد.کد بلاگفا

وی بی کد

وی بی کد.کد بلاگفا

۴۶۶ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

نه باک از دشمنان باشد، نه بیم از آسمان ما را
 
خداوندا، نگه دار از بلای دوستان ما را
 
 
از محبت نیست، گر با غیر، آن بدخو نشست
 
تا مرا از رشک سوزد، در کنار او نشست
 
 
ای که پس از هلاک من، پای نهی به خاک من
 
از دل خاک بشنوی، ناله دردناک من
 
 
نفسی یار من زار نگشتی و گذشت
 
مردم و بر سر خاکم نگذشتی و گذشت
 
 
از نگاهی، می نشیند بر دل نازک غبار
 
خاطر آئینه را، آهی مکدر میکند!
 
 
خموش باش، گرت پند میدهد عاقل
 
جواب مردم دیوانه را، نباید داد!
 
 
محبت، آتشی کاشانه سوز است
 
دهد گرمی، ولیکن خانه سوز است
 
 
نیایدم گله از خوی این و آن کردن
 

 
گر فلک نشناخت قدر ما، رهی عیبش مکن
 
ابله، ارزان می فروشد گوهر نایاب را
 
 
لاله روئی نیست تا در پای او سوزم، رهی
 
ورنه، جای دل درون سینه من آتشی است
 
 
خیال روی ترا، میبرم به خانه خویش
 
چو بلبلی، که برد بآشیانه خویش
 
 
هما، به کلبه ویران ما، نمی آید
 
به آشیان فقیران، هما نمی آید!
 
 
های های گریه در پای توام آمد بیاد
 
هر کجا شاخ گلی بر طرف جوئی یافتم
 
 
یاری که داد بر باد آرام و طاقتم را
 
ای وای اگر نداند قدر محبتم را
 
 
از محبت نیست، گر با غیر آن بدخو نشست
 
تا مرا از رشک سوزد، در کنار او نشست
 
 
نیایدم گله از خوی این و آن کردن
 
در آتش از دل خویشم، چه میتوان کردن؟
 
 
گر فلک نشناخت قدر ما، رهی عیبش مکن
 
ابله، ارزان میفروشد گوهر نایاب را
 
 
از نگاهی می نشیند بر دل نازک غبار
 
خاطر آیینه را آهی مکدر می کند
 
 
با غیر گذشت و سوخت جانم از رشک
 
ای آه دل شکسته، کو تأثیرت؟
 
 
با لبت پیمانه هر شب نو کند پیمان عشق
 
بوسه یی زان لعل نوشین، روزی ما کی کند؟
 
 
تسکین ندهد شاهد و ساقی دل ما را
 
مشکل که قدح چاره کند، مشکل ما را
 
 
خیال روی تو را، میبرم به خانه خویش
 
چو بلبلی، که برد گل به آشیانه خویش
 
 
ای که پس از هلاک من، پای نهی به خاک من
 
از دل خاک بشنوی، ناله دردناک من
 
 
هما، به کلبه ویران ما، نمی آید
 
به آشیان فقیران، هما نمی آید
 
 
 
های های گریه در پای توام آمد به یاد
 
هرکجا شاخ گلی، بر طرف جویی یافتم
 
 
کامم اگر نمی دهی، تیغ بکش مرا بکش
 
چند به وعده خوش کنم، جان به لب رسیده را؟
 
 
ز عمر اگر طلبی بهره، عشق ورز ای دوست
 
که زندگانی بی عشق، زندگانی نیست
 
 
در دوستی چو شمع، ز جانم دریغ نیست
 
سرگرم دوستانم و با خویش دشمنم
 
 
نه باک از دشمنان باشد، نه بیم از آسمان ما را
 
خداوندا! نگهدار از بلای دوستان ما را
 
 
نفسی یار من زار نگشتی و گذشت
 
مردم و بر سر نگذشتی و گذشت
 
 
خموش باش، گرت پند می دهد غافل
 
جواب مردم دیوانه را نباید داد
 
 
لاله رویی نیست تا در پای او سوزم، رهی
 
ورنه، جای دل درون سینه من آتشی است
 
 
تا کی به بزم غیر، بدان روی آتشین؟
 
بنشینی و به آتش حسرت نشانیم
 
 
درون اشک من افتاد، نقش اندامش
 
به خنده گفت: که نیلوفری ز آب دمید
 
 
محبت آتشی کاشانه سوز است
 
دهد گرمی، ولیکن خانه سوز است
 
 
یاری که داد بر باد، آرام و طاقتم را
 
ای وای اگر نداند، قدر محبتم را
 
 
دلم چو خاطر دانا به صبح بگشاید
 
که صبحگاه نشانی است از بناگوشت

 
 
به لبت، کز می نوشین هوس انگیزترست
 
کز غمت، باده ز خوناب جگر مینوشم
 
 
چرا آتش زدی در خانه ما؟
 
رهی را با نگاهی می توان سوخت
 
 
از توبه من، باده روشن گله دارد
 
امشب لب ساغر ز لب من گله دارد
 
 
عشق روزافزون من از بیوفائی های توست
 
می گریزم گر به من، یک دم وفاداری کنی
 
 
در چنین عهدی که نزدیکان ز هم دوری کنند
 
یاری غم بین، که از من یک نفس هم دور نیست
 
 
دیشب به تو افسانه دل گفتم و رفتم
 
وز خوی تو، چون موی تو، آشفتم و رفتم
 
 
بوی آغوش تو را از نفس گل شنوم
 
گل نورسته مگر دوش در آغوش تو بود؟
 
 
رفتم از کوی تو چون بوی تو، همراه نسیم
 
این گلستان به خس و خار چمن ارزانی
 
 
هنوز گردش چشمی نبرده از هوشت
 
که یاد خویش هم از دل شود فراموشت
 
 
 
عشق آموز، اگر گنج سعادت خواهی
 
دل خالی ز محبت، صدف بی گهر است
 
 
 
گر به کار عشق پردازد رهی عیبش مکن
 
زان که غیر از عاشقی، کاری نمی آید از او
 
 
 
رهی معیری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۰:۳۲
ad min

مگذر ای یار و درین واقعه مگذار مرا

چون شدم صید تو بر گیر و نگهدار مرا

اگرم زار کشی می‌کش و بیزار مشو

زاریم بین و ازین بیش میازار مرا

چون در افتاده‌ام از پای و ندارم سر خویش

دست من گیر و دل خسته بدست آر مرا

بی گل روی تو بس خار که در پای منست

کیست کز پای برون آورد این خار مرا

برو ای بلبل شوریده که بی گلروئی

نکشد گوشهٔ خاطر سوی گلزار مرا

هر که خواهد که بیک جرعه مرا دریابد

گو طلب کن بدر خانهٔ خمار مرا

تا شوم فاش بدیوانگی و سرمستی

مست وآشفته برآرید ببازار مرا

چند پندم دهی ای زاهد و وعظم گوئی

دلق و تسبیح ترا خرقه و زنار مرا

ز استانم ز چه بیرون فکنی چون خواجو

خاک را هم ز سرم بگذر و بگذار مرا

 

خواجوی کرمانی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۰:۳۱
ad min

قدر‌نشناس ِ عزیزم، نیمه ی من نیستی

قلبمی اما سزاوار تپیدن نیستی   !

 

مادر این بوسه های چون مسیحایی ولی

مرده خیلی زنده کردی، پاکدامن نیستی

 

من غبارآلود ِهجرانم تو اما مدتی ست

عهده دار ِ آن نگاه ِ لرزه افکن نیستی

 

یک چراغ از چلچراغ آرزوهایت شکست

بعد ِمن اندازه ی یک عشق، روشن نیستی!

 

لاف آزادی زدی؛ حالا که رنگت کرده فصل

از گزندِ بادهای هرزه ایمن نیستی!

 

چون قیاسش می کنی با من، پس از من هرکسی

هرچه گوید عاشقم،می‌گویی: اصلا نیستی!

 

دست وقتی که تکان دادی عجب حالی شدم

اندکی برگشتم و دیدم که با من نیستی

 

کاظم بهمنی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۰:۳۰
ad min

صدایت را جرعه-جرعه می نوشم

مستانه سبز می شوم و شاخ و برگ می دهم

جوانه ها دهان می گشایند

و نام تو را می خوانند

چه لبان شناوری داری

در آب های صدا

چشمانم را می بندم

و تن به صدایت می سپارم

نام کوچکم

در صدایت شکفته می شود

تمام آبشاران را واداشته ای

با هیاهو بریزند

تا صدایم به گوشت نرسد

تمام جنگل ها را واداشته ای

برگ هاشان را به صدا درآورند

تا صدای مرا نشنوی

تمام پرندگان را

به آواز خواندن واداشته ای

تا صدای من گم شود

مدام حرف میزنی

تا من حرفی نزنم!

می ترسم در حسرت تو بمیرم!

و تابوتم بر نیل روان باشد

و امواج نیلگون

مرثیه خوان ناکامی من باشند

نمی خواهم افسانه سرایان

دلشان بسوزد

و روزی مرا

در افسانه ها به تو برسانند...

 

"عمران صلاحی"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۰:۲۷
ad min

اشکی که روی گونه ی ما خط کشیده  است

خون مقطری ست که رنگش پریده است 

 

هر اشک ما چکیده ی صدها شکایت است

امشب ببین چقدر شکایت چکیده است 

 

قلب من و تو گنبد سرخی است که در آن

روح رحیم حضرت عشق آرمیده است 

 

مقرون به صرفه نیست که عاشق شویم چون

دوران اوج عشق به پایان رسیده است

 

اینجا مشخص است که گنجشک چند بار

از لانه اش بدون مجوز پریده است

 

حتی مشخص است کجا و چگونه شمع

پروانه را شبانه به آتش کشیده است

 

در شهر ما بهارِ پر از گل رباعی است

پاییز مثنوی ست ، زمستان قصیده است

 

من شاعر قصیده ام اما دو خط کج

با پنبه ای سر سخنم را بریده است

 

طبق مقررات غزل گفته ام ولی

حرفی غریبه بین حروفم خزیده است 

 

شاعر پس از تحمل تبعید در وطن

بنیانگذار دولتِ قدرت ندیده است 

 
غلامرضا طریقی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۰:۲۶
ad min

تو بودی که آواز را چیدی از پشت مه

تو بودی که گفتی چمن می دود

تو گفتی که از نقطه چین ها اگر بگذری

به اَسرار خواهی رسید

تو را نام بردم

و ظاهر شدی

تو از شعله‌ی گیسوانت

رسیدی به من

من از نام تو

رسیدم به آن شهر پیچیده در گردباد

تو گفتی سلام

گل و سنگ برخاستند.


"عمران صلاحی"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۰:۲۵
ad min

گفتی چه دلگشاست افق در طلوع صبح

گفتم که چهره ی تو از آن دلگشاتر است

  

گفتی که با صفاتر از این نوبهار چیست؟

گفتم جمال دوست، بسی با صفاتر است

 

فریدون مشیری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۰:۲۵
ad min

شعری از زنده یاد فریدون مشیری در رثای احمد شاملو : 

راست می گفتند
همیشه زودتر از آن که بیندیشی اتفاق می افتد
من به همه چیز این دنیا دیر رسیدم
زمانی که از دست می رفت
و پاهای خسته ام توان دویدن نداشت
چشم می گشودم همه رفته بودند
مثل "بامدادی" که گذشت
و دیر فهمیدم که دیگر شب است
بامداد" رفت
رفت تا تنهایی ماه را حس کنی
شکیبایی درخت را
و استواری کوه را
من به همه چیز این دنیا دیر رسیدم
به حس لهجه "بامداد "و شور شکفتن عشق
در واژه واژه کلامش که چه زیبا می گفت

"من درد مشترکم "مرا فریاد کن.

 

فریدون مشیری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۰:۲۴
ad min

 

هنگام بازی همه میگفتند:

بچه ندو می خوری زمین ....

چقدر برای بزرگ شدن عجله داشتیم

ای کاش ...

در همان کوچه کودکی قدم میزدیم...

نیماشاهینی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۰:۲۳
ad min

عشق نافرجام

چه روح لطیفی دارد مهربانیت

گویا پیله ابریشمیست تنیده بگرد دلم

پاهایم عزم رفتن دارد

این چه گره ایست بردلم

بوی تنت مشامم را افسارزده است

گمان میبرم که رفته ام

چه میگویی که رفته ام

دیریست که در خاک درت گرفتار مانده ام

برق نگاهت برده هوش از سرم

وباز خیالی و مهتابی و برکه پرابی

وباز نگاهی ....آهی


نیماشاهینی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۰:۲۳
ad min