وی بی کد

وی بی کد.کد بلاگفا

وی بی کد

وی بی کد.کد بلاگفا

شبیه اسب درونم دوباره رم کرده

ببین نبودی و وحشت چه با دلم کرده

 

به لطف قوزم و مویی سپید بعد از تو

شدم چو شاخه ی خشکی که برف خم کرده

 

نپرس از تب و لرزم،نگو چه با من کرد

همان که زلزله با خانه های بم کرده

 

شب است و آینه جغدی کشیده است از من

دو چشم بهت زده،صورتی ورم کرده

 

تو نیمه ی من و من جسم جان به لب شده ام

که روح پر تب و تابش به او ستم کرده

 

بیا ببین که چه آشی برای من پخته

همان کسی که برای تو چای دم کرده

 

جواد منفرد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۰:۵۲
ad min

مزرعه دار

کنار گاری خرمن

دراز به دراز افتاده

تو گویی هزار سال مرده است

 

کلاغی برای پراندن نیست

مترسکی برای ترساندن نیست

با خود فکر میکنم

آیا همچنان

به مزرعه ای که چیزی تهدیدش نمی کند

و چیزی مراقبش نیست

می توان مزرعه گفت؟

 

احسان افشاری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۰:۵۰
ad min

آشفته دلان را هوس خواب نباشد
شوری که به دریاست به مرداب نباشد

 

هرگز مژه برهم ننهد عاشق صادق
آنرا که به دل عشق بود خواب نباشد

 

در پیش قدت کیست که از پا ننشیند
یا زلف تو را بیند و بیتاب نباشد

 

چشمان تو در آینه ی اشک چه زیباست
نرگس شود افسرده چو در آب نباشد

 

گفتم شب مهتاب بیا نازکنان گفت
آنجا که منم حاجت مهتاب نباشد

 

مهدی سهیلی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۰:۴۸
ad min

کاش قد دوست داشتنم بودم
آنقدر که باران مى گفتى مى باریدم
سردت بود مى پوشاندم و
گرمت که مى شد
ابرى
سایه بر سرت مى شدم
آنقدر که دستم به ماه مى رسید
خواب که مى گفتى
شب مى کردم
و به آفتاب
که هر وقت که مى خواستى
صدایش مى کردم و
پنجره ات را روز مى کردم

کاش قد دوست داشتنم بودم
آن قدر که صدایم مى کردى
دستم را دراز مى کردم
دستت را دراز مى کردى
آن قدر که دوستم داشتى
مرا به نام کوچکم
صدا مى کردى

افشین صالحى

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۰:۴۷
ad min

بدون تو گریستم

تمام شب ها را

تمام روزها را

نمی توانم برای تو سالگردی بگیرم

تمام تاریخ عزادار توست

تمام روزها

خورشید را ندیدم بعدتو

پشت ابرها مانده بود

مرا هم بسوی خودت دعوت کن

زمین یخ کرده است

مردم سالهاست صبح را ندیده اند

تا اشکهای من هست

دریاها خروشانند 

 
نزار قبانی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۰:۳۵
ad min
در رگ غیرتِ من خواب ندارد اثرت 
گم شده نیمه شبم را هوس در به درت 
 
مثل یک کشور اشغال شده بی تردید 
ترسم این است به این خاک نیافتد گذرت 
 
آدم برفی ِ از روز و شبش نا آگاه 
دگمه ای روی زمین است نیاید خبرت 
 
با خودت تا به کجا می کشی ام دیوانه 
سایه ای بی کس و کار است دلم پشت سرت 
 
زخم بیگانه ندارد به شعورم اثری 
نخریدم به تن و جان خودم جز خطرت 
 
چشم در چشم تو خود باختنم مشهود است 
عشق بازی تو و مردم صاحب نظرت 
 
خاک عالم به سر سلسله ی شاعر ها 
تا نپیچد نفس غیر به عطر سحرت 
 
دور تو آینه بندان شده از بخت بدم 
آخرین دوره شده دل نشکستن هنرت 
 

سیدمهدی نژادهاشمی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۰:۳۵
ad min

 

خسته ام از آرزوها؛ آرزوهای شعاری

شوق پرواز مجازی؛ بالهای استعاری

لحظه های کاغذی را؛ روز وشب تکرارکردن

خاطرات بایگانی ؛ زندگی های اداری

آفتاب زرد وغمگین؛ پله های رو به پایین

سقفهای سرد و سنگین؛ آسمانهای اجاری

با نگاهی سرشکسته؛ چشمهایی پینه بسته

خسته از درهای بسته؛ خسته از چشم انتظاری

صندلیهای خمیده؛ میزهای صف کشیده

خنده های لب پریده؛ گریه های اختیاری

عصر جدولهای خالی؛ پارکهای این حوالی

پرسه های بی خیالی؛ نیمکتهای خماری

رونوشت روزها را؛ روی هم سنجاق کردم

شنبه های بی پناهی؛ جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را؛ با غبار آرزوها

خاک خواهد بست روزی؛ باد خواهد برد باری

روی میز خالی من؛ صفحه ی باز حوادث

در ستون تسلیتها؛ نامی از ما یادگاری

 

  قیصر امین پور

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۰:۳۴
ad min
 
چه رفته است که امشب سحر نمی آید؟
شب فراق به پایان مگر نمی آید؟
 
جمال یوسف گل چشم باغ روشن کرد
ولی ز گمشده من خبر نمی آید
 
شدم به یاد تو خاموش، آنچنان که دگر
فغان هم از دل سنگم به در نمی آید
 
تو را بجز به تو نسبت نمی توانم کرد
که در تصور از این خوبتر نمی آید
 
طریق عقل بود ترک عاشقی دانم
ولی ز دست من این کار برنمی آید
 
بسر رسید مرا دور زندگانی و باز
بلای محنت هجران بسر نمی آید
 
منال بلبل مسکین به دام غم زین بیش
که ناله در دل گل کارگر نمی آید
 
ز باده فصل گلم توبه میدهد زاهد
ولی ز دست من این کار برنمی آید
 
دو روز نوبت صحبت عزیز دار رهی
که هر که رفت از این ره دگر نمی آید

از : رهی معیری

 


چه رفته است که صبحی دگر نمی آید
" شب فراق به پایان مگر نمی آید؟ "

کجاست اهل دلی تا دعا کند، قدری
که از دعای چو من هیچ اثر نمی آید

هزار مرتبه در را زدم ولی افسوس
کسی به دیدن من پشت در نمی آید

نسیم های فراوان رسیده تا کنعان
ولی ز یوسف من یک خبر نمی آید

ز غربتم چه بگویم؟که سایه ام حتی
گذشته از من و از پشت سر نمی آید

هنوز می طلبد قلب من تو را ای عشق
اگر چه از تو به جز دردسر نمی آید

درخت خشکم و می دانم اینکه در آخر
برای دیدن من جز تبر نمی آید


#رضا_خادمه_مولوی 

 

با تشکر از آقای امید پیرهادی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۰:۳۳
ad min
نه باک از دشمنان باشد، نه بیم از آسمان ما را
 
خداوندا، نگه دار از بلای دوستان ما را
 
 
از محبت نیست، گر با غیر، آن بدخو نشست
 
تا مرا از رشک سوزد، در کنار او نشست
 
 
ای که پس از هلاک من، پای نهی به خاک من
 
از دل خاک بشنوی، ناله دردناک من
 
 
نفسی یار من زار نگشتی و گذشت
 
مردم و بر سر خاکم نگذشتی و گذشت
 
 
از نگاهی، می نشیند بر دل نازک غبار
 
خاطر آئینه را، آهی مکدر میکند!
 
 
خموش باش، گرت پند میدهد عاقل
 
جواب مردم دیوانه را، نباید داد!
 
 
محبت، آتشی کاشانه سوز است
 
دهد گرمی، ولیکن خانه سوز است
 
 
نیایدم گله از خوی این و آن کردن
 

 
گر فلک نشناخت قدر ما، رهی عیبش مکن
 
ابله، ارزان می فروشد گوهر نایاب را
 
 
لاله روئی نیست تا در پای او سوزم، رهی
 
ورنه، جای دل درون سینه من آتشی است
 
 
خیال روی ترا، میبرم به خانه خویش
 
چو بلبلی، که برد بآشیانه خویش
 
 
هما، به کلبه ویران ما، نمی آید
 
به آشیان فقیران، هما نمی آید!
 
 
های های گریه در پای توام آمد بیاد
 
هر کجا شاخ گلی بر طرف جوئی یافتم
 
 
یاری که داد بر باد آرام و طاقتم را
 
ای وای اگر نداند قدر محبتم را
 
 
از محبت نیست، گر با غیر آن بدخو نشست
 
تا مرا از رشک سوزد، در کنار او نشست
 
 
نیایدم گله از خوی این و آن کردن
 
در آتش از دل خویشم، چه میتوان کردن؟
 
 
گر فلک نشناخت قدر ما، رهی عیبش مکن
 
ابله، ارزان میفروشد گوهر نایاب را
 
 
از نگاهی می نشیند بر دل نازک غبار
 
خاطر آیینه را آهی مکدر می کند
 
 
با غیر گذشت و سوخت جانم از رشک
 
ای آه دل شکسته، کو تأثیرت؟
 
 
با لبت پیمانه هر شب نو کند پیمان عشق
 
بوسه یی زان لعل نوشین، روزی ما کی کند؟
 
 
تسکین ندهد شاهد و ساقی دل ما را
 
مشکل که قدح چاره کند، مشکل ما را
 
 
خیال روی تو را، میبرم به خانه خویش
 
چو بلبلی، که برد گل به آشیانه خویش
 
 
ای که پس از هلاک من، پای نهی به خاک من
 
از دل خاک بشنوی، ناله دردناک من
 
 
هما، به کلبه ویران ما، نمی آید
 
به آشیان فقیران، هما نمی آید
 
 
 
های های گریه در پای توام آمد به یاد
 
هرکجا شاخ گلی، بر طرف جویی یافتم
 
 
کامم اگر نمی دهی، تیغ بکش مرا بکش
 
چند به وعده خوش کنم، جان به لب رسیده را؟
 
 
ز عمر اگر طلبی بهره، عشق ورز ای دوست
 
که زندگانی بی عشق، زندگانی نیست
 
 
در دوستی چو شمع، ز جانم دریغ نیست
 
سرگرم دوستانم و با خویش دشمنم
 
 
نه باک از دشمنان باشد، نه بیم از آسمان ما را
 
خداوندا! نگهدار از بلای دوستان ما را
 
 
نفسی یار من زار نگشتی و گذشت
 
مردم و بر سر نگذشتی و گذشت
 
 
خموش باش، گرت پند می دهد غافل
 
جواب مردم دیوانه را نباید داد
 
 
لاله رویی نیست تا در پای او سوزم، رهی
 
ورنه، جای دل درون سینه من آتشی است
 
 
تا کی به بزم غیر، بدان روی آتشین؟
 
بنشینی و به آتش حسرت نشانیم
 
 
درون اشک من افتاد، نقش اندامش
 
به خنده گفت: که نیلوفری ز آب دمید
 
 
محبت آتشی کاشانه سوز است
 
دهد گرمی، ولیکن خانه سوز است
 
 
یاری که داد بر باد، آرام و طاقتم را
 
ای وای اگر نداند، قدر محبتم را
 
 
دلم چو خاطر دانا به صبح بگشاید
 
که صبحگاه نشانی است از بناگوشت

 
 
به لبت، کز می نوشین هوس انگیزترست
 
کز غمت، باده ز خوناب جگر مینوشم
 
 
چرا آتش زدی در خانه ما؟
 
رهی را با نگاهی می توان سوخت
 
 
از توبه من، باده روشن گله دارد
 
امشب لب ساغر ز لب من گله دارد
 
 
عشق روزافزون من از بیوفائی های توست
 
می گریزم گر به من، یک دم وفاداری کنی
 
 
در چنین عهدی که نزدیکان ز هم دوری کنند
 
یاری غم بین، که از من یک نفس هم دور نیست
 
 
دیشب به تو افسانه دل گفتم و رفتم
 
وز خوی تو، چون موی تو، آشفتم و رفتم
 
 
بوی آغوش تو را از نفس گل شنوم
 
گل نورسته مگر دوش در آغوش تو بود؟
 
 
رفتم از کوی تو چون بوی تو، همراه نسیم
 
این گلستان به خس و خار چمن ارزانی
 
 
هنوز گردش چشمی نبرده از هوشت
 
که یاد خویش هم از دل شود فراموشت
 
 
 
عشق آموز، اگر گنج سعادت خواهی
 
دل خالی ز محبت، صدف بی گهر است
 
 
 
گر به کار عشق پردازد رهی عیبش مکن
 
زان که غیر از عاشقی، کاری نمی آید از او
 
 
 
رهی معیری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۰:۳۲
ad min

مگذر ای یار و درین واقعه مگذار مرا

چون شدم صید تو بر گیر و نگهدار مرا

اگرم زار کشی می‌کش و بیزار مشو

زاریم بین و ازین بیش میازار مرا

چون در افتاده‌ام از پای و ندارم سر خویش

دست من گیر و دل خسته بدست آر مرا

بی گل روی تو بس خار که در پای منست

کیست کز پای برون آورد این خار مرا

برو ای بلبل شوریده که بی گلروئی

نکشد گوشهٔ خاطر سوی گلزار مرا

هر که خواهد که بیک جرعه مرا دریابد

گو طلب کن بدر خانهٔ خمار مرا

تا شوم فاش بدیوانگی و سرمستی

مست وآشفته برآرید ببازار مرا

چند پندم دهی ای زاهد و وعظم گوئی

دلق و تسبیح ترا خرقه و زنار مرا

ز استانم ز چه بیرون فکنی چون خواجو

خاک را هم ز سرم بگذر و بگذار مرا

 

خواجوی کرمانی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۰:۳۱
ad min