رفتی و پاییزی ترین ایّام حاصل شد
وحشی ترین امواج دریا سهم ساحل شد
زیبایی تصویر ها را با خودت بردی
زیبای من ! تصویر ها بعد از تو باطل شد
بعد از تو از این ابرها باران که نه ، امّا
هی درد پشت درد پشت درد نازل شد
دیگر ندارد رنگ و بوی عشق ، این دنیا
وقتی به کام بخت من زهر هلاهل شد
آیینه وقتی علت خاموشی ام را خواست ؛
این اشک ها بارید و توضیح المسائل شد
سهراب ! گفتی : « آب ها را گِل نباید کرد »
رفتی ، ندیدی بعد تو این آب ها گِل شد
آن قدر بدبختم که در این نابسامانی
حتی خدا در مرگ هم از بنده غافل شد
حنظله ربانی
می خوانی از عمق نگاه من سکوتم را
اوج تمنای کویر داغ لوتم را
سرشار از آرایه کن مانند شعر خود
ای حضرت باران نماهنگ هبوطم را
بی وقفه در گوشم بخوان تصنیف زیبایت
با نغمه ات همگام کرده ام فلوتم را
ای باغبان مهربان با شاخه ی زخمی
هرگز مبر از خاطرخود شاه توتم را
تا بینهایت به موازات تو می آیم
پیوند خواهم زد به تو آخر خطوطم را
باید بگیرم از گذرگاه فرببنده
بایمن عشق تو همین حالا منوطم را
گفتی که چون با پای دل آیی به سوی من
برداشتم از پیش پای تو شروطم را
لبیک گفتم به فراخوان اذانت دوست
بی شک اجابت می کنی ذکر قنوتم را
محمدعلی ساکی
دیدمت چشم تو جا در چشم های من گرفت
آتشــی یک لحــظه آمد در دلـــم دامن گرفت
آنقدر بی اختیـــار این اتفــاق افتاد کـــه
این گناه تازه ی من را خدا گردن گرفت
در دلم چیزی فرو می ریزد آیا عشق نیست
این کــــه در اندام من امـــروز باریدن گرفت؟
من که هستم؟ او که نامش را نمی دانست و بعد-
رفت زیــر سایـــه ی یک "مرد" و نـــــام "زن" گرفت
روزهای تیـره و تاری کـــه با خود داشتم
با تو اکنون معنی آینده ای روشن گرفت
زنده ام تا در تنم هرم نفس های تو هست
مرگ می داند: فقـط باید تـو را از من گرفت
نجمه زارع
مرز زیبایـــی اگــــر آن سوی دنیــا برود
چشم باید به همان سو به تماشا برود
دیده از دور دو دریـــای مجـــاور با هم
چشم من می شکند پنجره را تا برود
بارها سنگ به پیشانی شوقش خورده
رود اگــــر خواسته از درّه به دریـــا برود
سرنگون گشتن فوّاره به ما ثابت کرد
آب می خواسته بـــا واسطه بالا برود
آی مردم...به خدا آب زلال است زلال...
بگذارید خودش راهِ خودش را برود
کدخدا گفته که تا کار به دعوا نکشد
یکی از این دو نفـــر باید از اینجا برود
یا که یوسف به دیار پدری برگردد
یا که با پیـرهن ِ پاره زلیخـــا برود
کدخدا گفته که این دهکده، عاشقکده نیست
هرکـــه عــــاشق شده از دهکده ی مــا برود
کوزه بر دوش سرِچشمه نیا...با این حرف
باید از دهکده یک دهکده رسـوا بــرود
باز پیراهن ِ گلدار بــه تن خواهـــی کرد
صبر کن از سرِ این گردنه سرما برود...!
محمد سلمانی
سلامی برتو ای زیبای خوبم
تو ای عشق بزرگ بی غروبم
تو قلب واقعیت را شکستی
تواز افسانه و اسطوره هستی
اگرچه گوییا قلبت ز سنگ است
دل من از برایت تنگ تنگ است
دراین آیینه ی دودی کجایی؟
بگو صبح به این زودی کجایی؟!
اگر از دوری تو در عذابم
کمی بگذار با یادت بخوابم
مرا با اشکها جا می گذاری
مرا تنهای تنها می گذاری!
اگر سر می کنم با گریه وتب
تورا کم دارم اینجا مثل هرشب…!
یدالله گودرزی
باید کــه لهجـــه کهنـم را عــوض کنم
این حرف مانده در دهنم را عوض کنم
یک صبـــح تازه را بسرایم از آفتاب
شمع قدیم سوختنم را عوض کنم
دارم میـان مقبره ها راه مـی روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
بردار زخــم های مرا مرهمی بیار
بگذار وصله های تنم را عوض کنم
بگذار شاعرانه بمیرم از این سرود
از من مخواه تا کفنم را عوض کنم
من کـــه هنوز خسته باران دیشبم
فرصت بده که پیرهنم را عوض کن
علی داوودی
شرمنده ایم! عاشق و دلداده نیستیم
باید قبول کرد که آماده نیستیم
گیرم قسم به اسم شما کم نمی خوریم!
خلوت نشین گوشه ی سجاده نیستیم
گیرم پیاده راه بیفتیم سمتتان
در طول سال، مرد همین جاده نیستیم!
دربند شهوت سگ نفسیم و سالهاست
قادر به پاره کردن قلاده نیستیم
افتادگی نشان «بلوغ» و «نجابت» است
طفلیم و نانجیب! که افتاده نیستیم
دل هایمان سیاه ترند از لباسمان!
حاضر به مست کردن بی باده نیستیم
شیطان اگر که سجده به انسان نکرد و رفت
فهمیده بود مثل خودش ساده نیستیم!
عمری ست زیر بیرق تان سینه می زنیم
اما دریغ و درد که آزاده نیستیم